سفري براي بهلول پيش آمد و او به بصره رفت چون بايد چند روزي را در شهر بصره مي ماند، در يک خانۀ قديمي، اتاقي را اجاره کرد. در آن روزها، هواي بصره طوفاني بود و بادهاي تندي مي وزيد.
بهلول، شب را به اتاق رفت تا استراحت کند، اما باد زوزه مي کشيد و شلاق بر در و ديوار اتاق مي کوبيد. بهلول چشم بر هم گذاشت و سعي کرد تا به خواب برود. بهلول از جاي برخاست و در و پنجره اتاق را بازرسي کرد و ديد که آنها محکم هستند و صدايي از آنها بلند نمي شود. بهلول به گوشهء اتاق رفت و همان طور که سر پا ايستاده بود، گوشهايش را تيز کرد. بعد از لحظه اي کوتاه فهميد که صداي (چرق، چرق) از تيرهاي چوبي سقف شنيده مي شود!
پيش خودش گفت: وقتي تيرهاي چوبي سقف به صدا درآيد، حادثه اي وحشتناک در انتظار است. بهلول بلافاصله به سراغ صاحبخانه رفت. صاحبخانه با قيافه اي اخم آلود و عصباني در مقابل بهلول ظاهر شد و پرسيد: چه خبر است. بهلول به اتاق خودش اشاره کرد و گفت: تيرهاي سقف اتاق من صداي ناهنجاري دارد.
صاحبخانه فانوس را به زمين گذاشت بعد از بهلول پرسيد: متوجه نمي شوم که مقصود تو چيست؟ گفتي که چه مي شود؟ بهلول بار ديگر وحشت خود را از صداهايي که مي شنيد اعلام کرد و گفت: مي ترسم که سرانجام تيرهاي سقف شکسته شود و بر سرم ريزد.
صاحبخانه که از ماجرا خبر داشت و مي خواست با بهلول شوخي بکند. گفت: حضرت آقا! شما نبايد از شنيدن اين صدا وحشت کنيد زيرا که آدم با ايمان و خداپرستي هستيد.
بهلول با خونسردي فراواني که هميشه از خودش نشان مي داد گفت: آقاي عزيز! ايمان و خداپرستي چه ربطي به پوسيدگي سقف اتاق دارد؟ صاحبخانه که پيش خودش فکر مي کرد بهلول آدم ساده اي است و مي تواند او را گول بزند، گفت: جناب شيخ! همهء موجودات مشغول گفتن ذکر خدا هستند. تيرهاي چوبي اتاق شما نيز مشغول ذکر گفتن هستند و اين صدايي که مي شنويد همان صداي ذکر آنها است!
بهلول تبسمي کرد و گفت: شما درست مي گوييد، اما چون ذکر خداوند سرانجام به سجده آنها مي رسد، من مي ترسم که اين تيرها به سجده بيفتند. پس بهتر است که زودتر فکري براي من بکنيد. صاحبخانه وقتي اين پاسخ را شنيد، دانست که بهلول مرد هوشياري است و نمي تواند او را گول بزند، پس تصميم گرفت تا اتاق بهلول را عوض کند و اتاق مناسب تري در اختيار او بگذارد.